چهل قلپ کار

داستان نوجوانان و اولین درآمدشان

کتاب «چهل قُلپ کار؛ داستان نوجوانان و اولین درآمدشان» نوشته مهدی پیرهادی با تصویرگری رضا مکتبی توسط انتشارات راه‌یار با همکاری مجموعه تربیتی خانه همبازی منتشر و روانه بازار نشر شده است.
در معرفی این کتاب آمده است: سن که زیاد می‌شود دیگر نمی‌شود از پاسخ دادن به بعضی پرسش‌ها فرار کرد. شاید در پانزده‌ سالگی در پاسخ «چی بلدی؟» یا «شغلت چیه؟» بپیچید به بازی؛ اما در 30سالگی نه. کار نه فقط موضوع اصلی این کتاب، که اگر از بزرگ‌ترها بپرسید می‌گویند: «عزیزم موضوع اصلی زندگیه.» بعد هم به افق خیره شده و ادامه می‌دهند: «کار آدم رو می‌سازه.» اگر مخالفید، یک‌ لحظه چشمتان را ببندید و بپرید به همان مثلاً 30سالگی خودتان. به چیزی دست نزنید، فقط فکر کنید هیچ‌چیزی بلد نیستید؛ نه مهارتی و نه شغلی. ترسناک است؟ موافقم بیایید فرار کنیم.
توی این کتاب 40 داستان از کار کردن همسن‌وسال‌هایمان آمده از آنهایی که از نوجوانی مهارت‌دار شده‌اند و دیگر از پاسخ دادن به آن دو پرسش نمی‌ترسند و سرشان بالاست. آنهایی که مزه بزرگی را توی نوجوانی چشیده‌اند.
البته چون کار موضوعی تخیلی نیست، این داستان‌ها هم از واقعیت گرفته‌ شده‌اند، پس مثلاً وقتی داستان «دیگه تفنگ بادی نمی‌خوام» را خواندید نگویید «جوراب‌فروشی آخه؟!» بالاخره یک روزی باید با پول‌توجیبی برای آخرین بار روبوسی کنیم و از زندگی‌مان شوتش کنیم بیرون.
خدا برای دنیایش قانون‌هایی گذاشته و نخواسته همین‌جوری پول بریزد روی سرمان. دنیای خودش است به ما چه؟! اما انصافاً اگر این قانون نبود تابه‌حال نسل آدمیزاد هم رفته بود پیش نسل دایناسورها سیزده به در. آن‌وقت همه استعدادهایمان کپک‌زده بودند.
 چون نه دیگر سراغ کشف دنیا می‌رفتیم، نه از فضا سر درمی‌آوردیم، نه هسته اتمی شکافته می‌شد، نه ماشین‌های خفن می‌ساختیم و نه فیلی هوا می‌شد. پس نمی‌شود گفت آخه مشتی این چه قانونی بود گذاشتی؟!
آدم‌های این کتاب هم هرکدام کاری می‌کنند. آدم‌هایی که خاطراتشان را باحال و هوای قرن جدید هزاروچهارصدی پخته‌ایم و داستان کرده‌ایم. خاطرات آدم‌هایی همسن مامان‌ها و باباهایمان که از نوجوانی خودشان تعریف کرده‌اند. پس اگر موقع خواندن داستان‌ها تنبلی توی سرتان گفت: «بابا وللش! اینها مال عهد بوقه!» با پشت دست بزنید توی دهانش. خدایی درسِ زندگی، عهد بوق و عهد غیربوق سرش نمی‌شود،. ما هم روزی 30ساله می‌شویم و باید پاسخی برای پرسش «چی بلدی؟» و «شغلت چیه؟» داشته باشیم، چرا بهترین و سرحال‌ترین پاسخ را نداشته باشیم؟!

یک نمونه از خاطرات کتاب:
رئیس خوب، جارو هم می‌زنه
آقا عیسی داشت درباره مدیریت کردن سالن می‌گفت؛ اما من زل زده بودم به میزهای بیلیارد و فوتبال دستی و تنیس. آن همه خوشی را یکجا ندیده بودم امتحانات کلاس ششم را داده بودم و همدان را برای کار زیرورو کرده بودم روزی دو بار مسیر مقبره باباطاهر تا مقبره بوعلی سینا را می‌رفتم. رسیده بودم به مسئول سالن شدن. سال قبلش خیاطی کار کرده بودم و دیگر دوست نداشتم بروم آنجا. من با دهان باز فقط نگاه می‌کردم. آقا عیسی: «گفت تنیس بلدی؟» بعد منتظر جواب من نماند و یک راکت داد دستم. خودش رفت آن طرف میز و سرویس اول را زد. من مثل مجسمه فقط نگاه کردم. هنوز مغزم راه نیفتاده بود. سرویس دوم را زد. خیلی دیر دستم را تکان دادم.
آقا عیسی گفت: «مخت تأخیر داره محمود» و خندید. چندتا سرویس دیگر هم زد؛ اما من حتی یک ضربه درست هم نزدم. آقا عیسی گفت: «قول میدم تا آخر تابستون حرفه‌­ای بشی» بعد آمد دستم را گرفت و گفت: «باید حواست به همه چیز سالن باشه؛ به میزها، توپ­ها، نظافت و البته حساب کتاب. خلاصه، از امروز تو رئیس سالنی.» راکت را از دستم گرفت گفت: «هروقت هم سالن خلوت شد خودت بازی کن. نوش جونت». بعد کلید سالن را داد و گفت: «ساعت 9 صبح باز میکنی و 7 غروب می­بندی خودم هم روزی دوسه بار بهت سر می­زنم سؤالی نداری؟» گفتم: «آقا محکم سرویس زدی، وگرنه می­‌گرفتم. آقا عیسی گفت: «مثل اینکه مخت تازه بیدار شده» و خندید و رفت.
تنها که شدم رفتم و دست کشیدم به کف میز بیلیارد. قبلاً فکر می­‌کردم چمن راستکی باشد؛ اما مثل موکت توی آشپزخانه خودمان بود که وقتی داشتم تخم مرغ ربی درست می‌کردم سوراخش کرده بودم و بودم انداخته گردن یاسمن. بعد هم سری به فوتبال دستی زدم. این قدر بزرگ بود که حداقل چهار نفر می­‌خواست تا راه بیفتد. امید، پسر همسایه فوتبال دستی‌اش این قدر کوچک بود که گاهی خودش یک نفری بازی می­‌کرد و به من نمی‌­داد باید یک روز می‌آ‌وردمش سر کارم تا ببیند چه نعمت‌هایی زیر دستم است. همان طور که داشتم ندید بدید بازی درمی آوردم، دو تا مرد آمدند و خواستند تنیس بازی کنند.
اسمشان و ساعت ورودشان را نوشتم و رفتم توی اتاق و از پشت شیشه تماشایشان کردم. می­‌خواستم یاد بگیرم؛ اما آنها هم چیزی بلد نبودند مخ آنها از مخ من هم خاموش‌تر بود. من خودم را قایم کرده بودم که از من کمک نخواهند شنیدم که می­‌گفتند: «سالن خالیه. تا کسی نیومده یه ذره زور بزنیم شاید چیزی یاد گرفتیم و خندیدند. یکی شان از توی موبایل فیلم آموزش تنیس می­‌دید؛ اما یک بار هم نتوانستند جواب سرویس هم را بدهند وقتی دو تا پسر دیگر آمدند، آنها رفتند. هر روز از خیابان فاضل راه می‌­افتادم و می‌­رفتم بلوار ایثار و به جای ساعت 9 ساعت 7 سالن را باز می­‌کردم همه جا را جارو
می­زدم و میزها را دستمال می­‌کشیدم تا ساعت 9. سالن نو شده بود آقا عیسی می­‌گفت: «بچه مسئولیت پذیری هستی. ایول!» دیگر استرس روزهای اول را نداشتم و خودم را قایم نمی­‌کردم خیلی راحت با مشتری‌­ها هم­کلام می‌شدم.
با آن دو نفر نابلد هم رفیق شده بودم آنها ساعت خلوتی سالن می‌­آمدند وقتی که من هم می­‌توانستم بازی کنم از کارم که برای مامان و بابا تعریف می­‌کردم. یاسمن گفت: «الکی می­گه رئیسه. رئیس‌ها که جارو نمی­زنن.» حرصم را درمی‌آورد گفتم «رئیس خوب جارو هم می­زنه آقامعلم بهمون گفت که شهید باکری شهردار بوده ولی جوی خیابون رو هم تمیز کرده این را که گفتم لبخند بابا را دیدم که یعنی آفرین پسر گلم این لبخند پایان بحث و پیروزی من بود.»
اولین دستمزدم را که گرفتم، باورم شد رئیسم. به قول یاسمن، اعتماد به نفسم رفته بود تا مریخ. کم­‌کم جرأت پیدا کرده بودم و می­‌رفتم کنار میزها تا شاید چیزی یاد بگیرم یعنی پیشرفت آن دو نفر را که دیدم، امیدوار شدم آخر تابستان وقتی
می‌­خواستم خداحافظی کنم آقا عیسی گفت: «بیا بازی خداحافظی رو برگزار کنیم توی آن بازی برای اولین بار برنده شدم.»

جستجو
آرشیو تاریخی