چالاکتر از آهو، بیباکترم از شیر
هر لحظه که میکوشم، در کار کنم تدبیر
رنج از پِی رنج آید، زنجیر پِی زنجیر (مولوی)
راجر ترینگ ... نه! شوپنهاور اسم باکلاس تری دارد! اما اول از هانا آرنت شروع کنیم که میگوید: «آنچه باعث تغییر میشود امید نیست، ناامیدی است.» نیچه میگوید: «امید پلیدترین پلیدیهاست»، زیرا به رنج و عذاب بیهوده انسان دامن میزند. ناامیدی میتواند باعث پذیرش واقعیت تغییرناپذیر و پایانی بر رنجهایمان باشد... شوپنهاور (یکی از مشهورترین فیلسوفان ناباور) یک سؤال جدی دارد: چرا خودکشی نمیکنیم؟ «آلبرکامو» میگوید «اگر فلسفه به این سؤال جواب داد و به هر مسأله دیگری جواب نداد، باکی نیست»؛ و نیچه که میبیند پاسخی برای این پرسش استادش ندارد (آنگونه که خودش مدعی ست از مریدان شوپنهاور است) آن را این گونه ارتقا میدهد که: چرا و چگونه است که داریم با امیدهای واهی و بهصورتی احمقانه به زندگی ادامه میدهیم؟! (در واقع بهجای پاسخ دادن، فقط سؤال را با ادبیات غلیظتر تکرار میکند!) حالا آدمهایی که صبح تا شب قال شوپنهاور و هانا آرنت و چنین گفت نیچه تَف میدهند (یا توف میکنند!) بر چه مبنایی مدعی عدم وجود امید در آینده جمهوری اسلامی میشوند و شدهاند؟! بر مبنای مقام تسلیم رضا در شعر مولوی یا رویکرد همیشه طلبکارانه و ناشکر این اجنبیهای خارجکی؟! اینهمه بیربطی و مسخرگی از کجا میآید؟! کاش راجر ترینگ بهجای آن حرفی که میخواستم از او نقل کنم (و پشیمان شدم!) چنین سؤالی پرسیده بود!
پس مقدمه خود را عوض میکنم و یکراست میروم سراغ اصل مطلب؛ تمام تاریخ و جغرافیای معاصر ما بر چه اساسی تقسیمبندی شده است؟ پاسخ: بر اساس میزان توسعهیافتگی که کشورها و مردم جهان را به حداقل سه گروه توسعهیافته، در حال توسعه و عقبافتاده تقسیم میکند. (جهان اول و دوم و سوم.) امریکا بهطور میانگین حدود 50 میلیون کارتنخواب دارد و مثلاً در کشورهایی چون کویت و قطر ممکن است هر خانواده بهصورت میانگین چند خانه داشته باشد؛ اما اولی جهان اول است و دومیها به هیچ وجه! چرا؟ چون همین امریکا میتواند ظرف حداکثر یک نصف روز و با یک مینیبوس کل حکومتهای شیخنشین حاشیه خلیج فارس را عوض کند. اگرچه بیش از 40 سال است که حتی نتوانسته رویکرد (و به قول خودشان رفتار) جمهوری اسلامی را عوض کند. خب از همین ابتدا باید دقت کنیم: همین مبنا قرار گرفته مفهوم «توسعهیافتگی» برای تقسیم زمین و زمان... خودش بر خواسته از یک نوع الگوی فکری و فرهنگی ست! یعنی کشورهایی چون ما، قبل از اینکه بخواهند در مورد «الگوی توسعهیافتگی» بومی خود تصمیمگیری کنند (اگر بپذیریم که هر فرهنگ و ملیتی همینگونه عمل میکند و الگوی ثابت و مشترکی برای توسعه وجود ندارد) باید ببینیم طبق چه الگوی فکری و بنیادین و بهقولمعروف «پارادایمی» وارد چنین جهانی شدهاند؟! مثلاً چرا کشورها و حکومتها را بر مبنای دوگانه «عدالت و ظلم» (بهجای توسعهیافتگی و عقبماندگی) یا «ولایی و طاغوتی» یا «مستکبر و مستضعف» یا میزان استقلال و وابستگی و... غیره تقسیمبندی و تعریف نکنیم؟!
اصلاً آیا میتوان بدون حصول اهداف و آرمانهایی چون استقلال و عدالت و غیره به توسعهیافتگی رسید؟ چرا حکومت قاجار 50 سال التماس کرد و انگلیس و روسیه به آنها اجازه ندادند پنج کیلومتر راهآهن (از تهران تا شهرری) داشته باشند؟!
پاسخ کوتاه: چون در آن مقطع تاریخی توسعه یا عدم توسعه هر کشوری به راهآهن بستگی پیداکرده بود! مثلاً این راهآهن غرب به شرق بود که مستعمره امریکا را تبدیل به ابرقدرت آینده کرد. (مراجعه کنید به فیلمهای وسترن امثال «جان وین» و...) یا این راهآهن سراسری روسیه بود که آن را همچنان در بین قدرتهای بزرگ جهان نگه داشت.
الغرض، ما این حق خودمان را محفوظ میدانیم که سؤال کنیم طبق چه الگوهایی از جهانبینی و انسانشناسی و تمدنسازی و غیره، خود توسعه تکنیکی تبدیل به الگویی برای ارزیابی زمین و زمان شده است؟ مثلاً چطور میتوان وجود معاد را انکار کرد... یا اساساً نادیده گرفت؟!
اگر تمام زندگی در همین 70 الی 80 سال سگدو زدن و جنگیدن و حسرت به دل بودن و کرونا و ترافیک و آلودگی هوا و سوراخ لایه اوزون و... خلاصه میشود، توسعه یافتن و نیافتن واقعاً چقدر با یکدیگر فرق دارند؟! اما از آنجا که هرگونه خدشه و مقاومتی در برابر این کلمه جادویی (توسعه) ما را در موضع اتهام قرار میدهد و امکان همزبانی و گفتوگو را ضعیفتر میکند... فعلاً از این حق خود صرفنظر میکنیم. هرچند میدانیم ممکن است تا خود روز قیامت هم طرف مقابل اجازه ندهد این پرونده باز شود!
یعنی در این مذاکرات کنار گذاشتن موضوعاتی چون معاد را کسی نباید بهعنوان بتونریزی در راکتور اتمی اراک فرض کند. بلکه این خود طرف مقابل است که ترجیح میدهد خاک عالم را روی سر خودش بریزد و در پوچی و ناآرامی ابدی غوطهور شود!
دقیقاً به همین دلیل است که همه میدانند... اگر واقعاً مردم ایران میتوانستند با کنار آمدن و پذیرش یکی از ابرگفتمانهای موجود جهان معاصر (کمونیسم یا لیبرال سرمایهداری) به توسعهیافتگی برسند... شاید هیچ وقت مجبور نمیشدند که دست به قیام و انقلاب دینی بزنند؛ اما نزدیک به دو قرن انقلاب مشروطه و تقریباً به همین اندازه غرب باوری نتوانست ما را از عقبماندگی خارج کند. از دست دادن بخشهای وسیعی از سرزمین قفقاز، از دست دادن هرات و افغانستان، از دست دادن بحرین و... از دست دادن نیمی از جمعیت ایران، بدون شلیک یک گلوله به هیچ سمتی از متحدین یا متفقین در جنگهای جهانی... و از دست دادن هرگونه امکان امیدی به گفتمانهای موجود در جهان مدرن، این مردم را وادار به انقلابی با ماهیت دینی کرد. همان دینی که صدها سال بود بهعنوان مهمترین عامل عقبافتادگی معرفی میشد...
«وظیفه یک حکومت این نیست که مردم را به بهشت ببرد.» به جهنم، باشد قبول! ایجاد رفاه وظیفه یک حکومت است، یا هدف آن؟ تفاوت این دو را هم نمیخواهید متوجه شوید؟ یعنی واقعاً متوجه نمیشوید وظیفه یک معلم درس دادن و علمآموزی به شاگردان است، نه ساکت کردن کلاس؟! نمیفهمید رفاه یکی از اهداف مشترک تمامی انواع حکومتهاست، نه تعریف ماهیت خود آنها؟! بازهم قبول! لااقل بگویید تکلیف آن همه داد و قال پیرامون موضوع ضرورت توسعهیافتگی چه شد؟! مگر بنا نبود خود توسعه ابزاری، ابزاری برای رسیدن به رفاه باشد؟
وقتی توسعه را حذف میکنید، چه چیزهای دیگری بناست ابزار رسیدن به رفاه (یا هر آرمان و اهداف دیگری) باشند؟ مگر نمیگفتید ایرانیها حتی نمیتوانند آفتابه بسازند؟ امروز نزدیک به حدود 25 سال (یک ربع قرن) است که مهمترین چالش ایرانیها و جهان غرب یک پرونده با ماهیت «آخرین و حساسترین» دستاوردهای فناورانه و علمی و تکنولوژیک و صنعتی ست! (تکنولوژی بومیشده هستهای، از ساخت آخرینمدلهای سانتریفیوژهای فوق پیشرفته گرفته تا طراحی رآکتور و غنیسازی و غیره.) چرا دیگر هیچ کدامتان جمهوری اسلامی را از نظر توسعهیافتگی و پیشرفتهای علمی و فناوری و توان تولید در صنایع نظامی (از ناو جماران که به عنوان مثال فقط هزاران کیلومتر سیمکشی برقی لازم داشته گرفته تا پنجمین قدرت پهبادی جهان و موشکهای هایپرسونیک و ساخت رصدخانه مدرن و... ظرفیت و توان ساخت هرگونه سازه معماری و طیف وسیعی از لوازم خانگی و صنعتی و غیره به کنار!) و غیرنظامی نقد و بررسی نمیکنید؟! چند کشور در جهان توان و دانش و فناوری و تکنولوژی و صنعت تولید انواع فولاد ساخت انواع نانو دارو، ربات جراحی از راه دور و شتابدهنده خطی درمان سرطان و دهها داوری زیستفناوری و... را دارند؟! سؤال اصلی این است: چرا دیگر میزان توسعهیافتگی ایران موضوع و سؤال افکار عمومی نیست؟!
مقدمه دوم را باز هم مجبوریم کوتاهتر مطرح کنیم: فرض کنیم حماقت امریکا در مورد تحریم دلار باعث شده به دوران سلطه «کاغذی» (دقیقاً در مفهوم اسکناس! همان چیزی که سریالهایی چون خانه کاغذی متوجهش شدهاند...) این کشور خاتمه داده شود. یا اصلاً فرض کنیم دشمنان گفتمان انقلاب و نظام جمهوری اسلامی متوجه شدهاند هر فتنه و دسیسهای که علیه آن به کار ببرند، دیر یا زود به سمت خودشان کمانه خواهد کرد و مثلاً مثل دولت فعلی فرانسه به خاک سیاه خواهد نشاندشان! فرض کنیم حالا خود دولتمردان امریکایی یکی بعد از دیگری دارند اعتراف میکنند «امریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند» و این را متوجه شدهاند؛ یعنی خلاصه، فرض کنیم هیچگونه مانع جدی و قابل اعتنایی در برابر ما قرار ندارد. یک کارگردان فیلمساز را پیدا کنیم که بتواند 20 سال بعد، 50 یا 75 سال بعد، یک قرن بعد این کشور را حدس بزند و به تصویر بکشد! خود ما مدعیان هواداری گفتمان انقلاب آیا میتوانیم چنین تصویری را در عالم خیال و رؤیاهای خود تصور کنیم؟! «ژولورن»های ادبیات و هنر ما کجا هستند که بتوانند یک نمونه «روایت فتح» از فتح آینده فرزندان ما را به تصویر بکشند؟! نگارنده منتظر گام دوم انقلاب در همین راستا هستم...
هالیوود در اتاق تاریک اعتراف
در یادداشتهای قبلی اشاره کردیم که توسعه در مفهوم غربی (که پدیدهایست عمدتاً مادی و تکنولوژیکی) مثل قطره آبیست که هنوز به زمین نرسیده، در کویر پوچگرایی و نهیلیسم ذاتی تفکر معاصر غربی غرق و نابود میشود. این چیزی است که خود سینمای غربی در هالیوود نیز بارها و بارها، در انواع و اقسام فیلمهای آخرالزمانی و داستانهای علمی فانتزی بهصورت مستقیم و در باقی ژانرها بهصورت غیرمستقیم به آن اعتراف کرده است. آیندهای که غیر از بحرانهای شدید زیستمحیطی و اضمحلال و نابودی قطعی منتظر هیچ اتفاق زمینی یا آسمانی دیگری نیست. چه چنین آیندهای را جنگهای گسترده هستهای رقم بزند و چه هجوم موجودات بیگانه و پیشرفته فضایی. اگر هیچ یک از اینها هم نباشد، جهش ژنتیکی یک نوع حشره، میکروب، ویروس یا قارچ بناست جوامع را تبدیل به زامبی کرده و نژاد انسانی را با خطر انقراض مواجه کند.
در غیر این صورت این «هوش مصنوعی» ست که وارد عمل شده و انسانها را تبدیل به بردگان خود خواهد کرد. از آثاری چون کلونی و گنبد و یک نفر از ما گرفته تا پیشتازان فضا و آینه سیاه و غرب وحشی و... دهها اثر را میتوان در کمتر از چند دقیقه به یاد آورد که سوژه اصلی داستان همگیشان چیزی غیر از اینها که نام بردیم نیست. تا جایی که شما امروز یک فیلم علمی- تخیلی را پیدا نمیکنید که مستقیم یا غیرمستقیم به همین یأس و ناامیدی و پوچی اشاره نکرده باشد. راجر ترینگ هم بنا بود به همین مطلب اشاره کند که اولاً بدون پیشفرضهای فلسفی نمیتوان به سراغ جامعهشناسی رفت یا مثلاً فیلم ساخت و فیلم دید و نقد کرد.
درثانی مدعیان تجربهگرایی خیلی وقت است که ماستهای خود را کیسه کردهاند و مثل سابق جرأت عرضاندام ندارند. او در مقدمه مهمترین کتاب خودش (فهم علم اجتماعی) بهصراحت تأکید میکند که بعد از جنگ جهانی اول و آغاز نشانههایی از وقوع جنگ جهانی دوم، علمگرایان و تکنوکراتها رسماً قبول کردهاند که علوم تجربی و تکنولوژی نه تنها به تنهایی نمیتوانند بشریت را به سعادت برسانند، بلکه به خاطر وجود آنها، حتی احتمال فروپاشی کامل تمدن معاصر بهمراتب بیشتر است. (چیزی که از هایدگر گرفته تا فوکو و چامسکی و خیلی از متفکران دیگر غربی نیز به زبان آوردهاند...)
همین پارگراف قبلی را (با موضوع سینمای غرب و ناامیدی) حداقل باید در چند یادداشت مفصل بهصورت جداگانه توضیح داد؛ مثلاً باید بحث کرد که هنر (از این نظر که بخشهای عمدهای از روح ناخودآگاه فردی و جمعی را بازتاب میدهد) و مخصوصاً رسانه چه نسبتی با مدنیت و وجوه اجتماعی زندگی بشری دارند و چرا اعتراف مذکور را بههیچوجه نمیتوان دستکم گرفت؛ اما اگر اجمالاً مرور کنیم: آثاری چون داگویل و سکو (پلتفرم) و خانه پوشالی، روایتگر ناامیدی سیاسی فیلمسازان غربی از دموکراسی و سوسیالیسم و لیبرالیسم هستند.
فیلمها و سریالهای مشهوری چون خانه کاغذی و محله چینیها را میتوان بازنمود یک نوع ناامیدی شدید اقتصادی از تئوریهای سرمایهداری دانست؛ و آثاری چون شهر درون، رستگاری در شائوشنگ و پرستار خوب و شهر شکسته و... را روایت ناامیدی از سیستمهای قضایی برای برپایی عدالت. (قانون در خدمت تبعیض و ظلم سیستماتیک.) آثار مشهوری چون راننده و انسانها (ساخته د هیومنز) و حتی ژانرهایی چون نوآر و اکسپرسیونیست و اکثر آثار زیرمجموعه رئالیسم اجتماعی و غیره به شکلی عمیق و فلسفی ناامیدی جمعی و روانی انسان غربی را به تصویر میکشند؛ و نمونههایی مثل او، پیانو و آپلود و... ناامیدی عشقی و جنسی را.
همانطور که بسیاری از شاهکارهای هیچکاک ناامیدی معرفتی و فیلمهای چون بره ناامیدی هویتی و... را بازتاب میدهند. (در مورد آثار علمی و تخیلی و فیلمهای آخرالزمانی نیز قبلاً کمی بیشتر بحث کردهایم). مثلاً داگویل که حتی ازنظر فرم نیز یک نوع فروپاشی برای تکنیکهای روایی سینما محسوب میشود (عملاً یک تئاتر تلویزیونی ست که سرخوردگی و ناامیدی فیلمساز را از تکنیکها و ظرفیتهای فیلمسازی نشان میدهد! فرمی که همانقدر ضد سینما محسوب میشود که عملاً با روایت کلاسیک در تئاتر هم ناسازگاری دارد). داستان زن جوانیست که برای فرار از جنایتکاری و خشونت به شهری دورافتاده و کوچک پناه میبرد. شهری که بشدت از توسعهیافتگی فاصله گرفته (بعد از اینکه معادن آن غارتشده و دیگر هیچگونه ارزشی برای سرمایهگذاری جدید ندارد!) و مردمانش آن را فقط با دموکراسی و رأیگیری اداره میکنند. مردم این شهر به این زن جوان پناه میدهند، اما بتدریج (به همراه رأیگیریهای متعدد و مرحله به مرحله) شروع به استثمار و سوء استفاده جنسی و تبدیل کردن او به یک برده مفلوک میکنند.
مردم فرصتطلب و سودجو و بیرحم و بدذاتی که هر یک به گونه خاص خود، نمیتوانند و نمیخواهند به چیزی غیر از منافع کاملاً فردی و شخصی خود فکر کنند؛ هرچند دقیقاً به همین دلیل منافع فردی تمام سعی خودشان را میکنند که به دموکراسی جمعی وفادار و پایبند باشند. مردمی که نهایتاً تمام مخاطبان نیز به این نتیجه میرسند که: باید کلاً نابود و منقرض شوند! این همان نتیجهگیری عجیبی ست که قهرمان اصلی داستان در تمام طول ماجراهای دنیای داخلی فیلم سعی میکند آن را انکار و از آن فرار کند؛ اما نهایتاً متوجه میشود که هیچ راهکار دیگری وجود ندارد! پدر گانگستر و آدمکشهای تیربار به دست او از راه میرسند و تمام مردم شهر را از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان به رگبار میبندند؛ و خود قهرمان داستان کودکآنیک زن را دقیقاً مقابل چشمهای مادرشان به قتل میرساند!
جنایت وحشیانهای که دل این شخصیت اصلی را خنک میکند و ما مخاطبان نیز با تمام وجود و احساسات خودمان آن را تأیید میکنیم! برخی از منتقدان تلاش کردهاند «داگویل» را داستانی اسطورهای و حتی مسیحی قلمداد کنند. (با مضامینی چون گناه ذاتی و ضرورت همراهی معصومیت و رنج، یا جهان نفرینشده دنیوی و لزوم نزول عذابهای آسمانی و...) اما هیچیک از این تفاسیر و تأویلها هیچ ربطی بهظاهر اولیه خود فیلم و داستان ندارد؛ یعنی حتی در بدترین حالت نیز (حتی اگر تمام این تفاسیر نمادین باطنی موجود در این فیلم را قبول کنیم) ما نمیتوانیم ظاهر خود داستان را نادیده بگیریم.
این فیلم قبل از هر چیز میخواهد ضرورت خشونت و قتل و پیشدستی در جنگ و رویکرد امپریالیستی و غیره را تئوریزه کرده و به تصویر بکشد؛ یعنی اینکه چرا خیلی وقتها مجبوریم حتی معمولیترین آدمهای یک شهر را قتلعام کنیم! (مثل همان کاری که دولت امریکا با ناکازاکی و هیروشیما میکند).
به زبان سادهتر، حتی تمام ارزشهای دموکراتیک نیز اصل ماهیت نظام سرمایهداری و لیبرالیسم فردگرایانه را نباید زیر سؤال ببرند و نفی کنند. دموکراسی تا وقتی قابل تحمل است که سودانگاری را نفی نکند. هر کس زودتر و بهتر اسلحه بکشد، حق با اوست! یعنی اگر لازم بود، هرکس زودتر در جنگ اتمی پیشدستی کند و شهرهای دشمن را خاکستر کند حق بقا و زندگی خواهد داشت.
در مورد این فیلم خیلی بیشتر میتوان حرف زد، اما «ناامیدی از دموکراسی» مضمون کمیاب و نادری در بین آثار سینمای غرب نیست. از برخی از قسمتهای سریال «آیینه سیاه» گرفته تا «پیشتازان فضا» و غیره، نمونه داستانهای متعددی را میبینیم که دموکراسی و رأیگیری مستقیم از مردم مهمترین چالش و مصیبت قهرمانان داستان را رقم میزند و زندگی را برایشان غیرممکن میکند. داگویل نیز میخواهد بگوید، دموکراسی فقط حاصل جمع عقلانیت جمعی نیست؛ بلکه حداقل به همین میزان (اگر نگوییم بهمراتب بیشتر!) میتواند بازتاب حاصل جمع حماقت و رذالت مردم باشد...
سکو (یا پلتفرم) به نظر نگارنده یکی از شاهکارهای کمنظیر سینمای معاصر است که سوسیالیسم و لیبرالیسم را یکجا به زیر سؤال برده و بنیانهای ضعیف و کثیف هر دو را برای مخاطب افشا میکند. البته احتمالاً کارگردان و نویسنده فیلم خیال میکنند توانستهاند دلایل و ریشه گرایشهای خرافاتی و متافیزیکی پوچ را نیز به تصویر بکشند؛ اما حتی برای یکی چون نگارنده که به هر حال دینباور به شمار میآید، این بخش قضیه (بنا بر دلایلی منطقی) اشکالی ندارد. خرافاتی بودن تفکرات متافیزیکی چطور بناست پلشتی ذاتی موجود در تمام مکاتب اومانیستی را تبرئه کند؟!
مهم این است که حتی سازندگان چنین آثاری نیز انگار بتدریج دارند قبول میکنند که چه نسبتی بین خود بنیادی شیطان صفتانه و فرعونیت وجود دارد و برای برونرفت از این همه تبعیض و گرسنگی و رنج و بیعدالتی و خشونت و قتل و جنایت و آدمخواری و... هیچ راهکار دیگری غیر از یک قیام و شورش از جنس متافیزیکی وجود ندارد. انقلابی با ماهیت دینی تنها گزینه باقیمانده برای بشریت است.
این واقعیت را حتی یک زندانی روشنفکر هم (که دقیقاً مثل یک احمق با یک کتاب دنکیشوت وارد جهانی سراسر متخاصم و مسلح شده!) که برای زنده ماندن در این زندان مجبور به آدمخواری بوده (بهترین دوستان و هماتاقیهای خودش را خورده است!) تأیید کرده و از نماینده اصلی آن در فیلم (یک سیاهپوست که به دنبال رهایی و سعادت متافیزیکی میگردد) تبعیت و پیروی میکند. از خوشمزهترین مائده موجود در سفره دنیا باید صرفنظر نمود و آن را بهعنوان یک نماد از قربانی به آسمان پس داد!
هرچند در پایینترین طبقه یک کودک گرسنه این نماد مقدس را بخورد... و نهایتاً تنها راه رستگاری نه از بالاترین طبقه نزدیک به آسمان، بلکه از زیرینترین طبقه (جهنمیترین موقعیت این زندان عمودی) آنجا که مرزهای توهم و واقعیت کنار رفته و هیچکدامشان قابلتشخیص نیست (نه برای قهرمانان داستان و نه برای ما مخاطبان فیلم) باز خواهد شد...
در فیلم سکو نیز همچون بسیاری دیگر از آثار سینمای علمی و تخیلی، تکنولوژی ماهیتی متافیزیکی به خود گرفته است. این تکنولوژیست که دنیای درونی فیلم را ساخته است (مثل سریال سیلو!) و این تکنولوژی ست که مستقیماً در خدمت خالق (یا خدایان) این دنیا قرار گرفته است و این تکنولوژی ست که در یککلام... جایگزین و جانشین «تقدیر» شده است! قطعاً در مورد «سکو» نیز باید خیلی مفصلتر از اینها بحث کرد، اما باز هم چیزی را در نتیجهگیری نهایی تغییر نخواهد داد.
در زندان دنیا غذا به اندازه کافی و با بهترین کیفیتها وجود دارد. اگر هر کس بهاندازه نیاز واقعی خودش بخورد، هیچ کس گرسنه نخواهد ماند. میتوان با جیرهبندی همه را زنده نگه داشت، اما چرا باید چنین کاری کرد؟! وقتی شانس و فرصت هست و میتوان بیشتر خورد و لذت برد، چرا باید به دیگران اعتماد کرد که در چنین وضعیتی همین کار را انجام ندهند؟! اصلاً زنی در این داستان هست که انگار معتاد آدمخواری شده و از قصد به طبقات پایین میرود که از مردهخواری لذت ببرد. چقدر؟
آنقدر که حتی ظاهراً حاضر نیست آن را با غریزه مادری خودش عوض کند! (اشاره به همان کودکی که در پایینترین طبقه زندگی میکند و واقعاً معلوم نیست چرا و چطور هنوز زنده مانده است؟!) فیلم سکو شاید نهایتاً یک روایت خاص از سرمایهداری را تئوریزه کند، اما به هیچ وجه آن را تبرئه نمیکند! لیبرال سرمایهداری بنا بر ذات کثیف و درندهخویی اکثریت مردم شاید پایان تاریخ باشد... بنبستی که هیچ راه گریزی از آن نیست... اما بههیچوجه نظریهای برای رساندن مردم به سعادت و خوشبختی هم نیست.
روشنفکران احمقی که نمیخواهند واقعیت را قبول کنند و معمولاً گرایشهای سوسیالیستی دارند، در برابر این پایان تاریخ (در پایینترین طبقه و اوج سقوط انسانیت!) هیچ راهکار دیگری غیر از جنگیدن با همین اکثریت و کشتن آنها از یکسو و دیوانگی (متوهم شدن و معاشرت با ارواح!) و خودکشی از سوی دیگر ندارند...
کل داستان سریال خانه پوشالی (یکی دیگر از قویترین سریالهای سیاسی سالهای اخیر) که در حد تهوعآوری توسط منتقدان مختلف نقد و بررسی شده را میتوان در این گزاره خلاصه کرد: «دموکراسی به معنای حکومت اکثریت نیست؛ بلکه بهترین روش حکومت برای فریب دادن و کنترل مردم و حتی کشتار آنها توسط دیکتاتورهاست!» چیزی شبیه به همان ادعایی که به چرچیل منسوبش میکنند: «دموکراسی بدترین نوع حکومت است؛ البته به غیر از باقی انواع حکومتها!» به نظر نگارنده تنها نکته مثبت این سریال اعلام جنگ دادن لیبرال سرمایهداری به باقی انواع حکومتها ست.
دیکتاتورهای جهان سرمایهداری برای کنترل افکار عمومی ملتهای خودشان هیچ ترسی از راهاندازی جنگ جهانی سوم... یا هر جنایت بزرگ و کوچک دیگری ندارند! زیرا تکنولوژی میتواند آنیک درصد مولتی میلیاردر جامعه را (بعد از قتلعام باقی 99 درصد مردم جهان) زنده نگه دارد...برای بیان برخی از مطالب نیاز به مقدماتی ست که همگی باید در یک متن مطرح شوند. فرهنگ و تمدن معاصر غربی صدها سال است که مقدمات موردنیاز خودش را در هزاران و بلکه میلیونها کتاب و فیلم و مقاله و یادداشت و نثر ادبی و اثر هنری و... بازگو و تکرار کرده است.
توسعهیافتگی (حداقل بنا بر تصاویری که سینمای غربی از آن روایت میکند) آرمان چنین تمدن و فرهنگی نیست؛ بلکه تنها گزینه باقیمانده بعد از نفی و انکار تمامی آرمانها و آرزوها و رؤیاهاییست که میشود تصورشان کرد. ناامیدی از هرگونه امکان شناخت، امکان رسیدن به عشق و آرامش، یا امکان کوچکترین احتمالات ممکن برای رسیدن به خوشبختی! این یعنی دیالکتیک و تبدیل «آرمان» به «بی آرمانی»! (مراجعه کنید به انبوه متنها و مطالبی که با موضوع «ایدئولوژیستیزی» تولید و به خورد مخاطبان داده میشود!) توسعهیافتگی حتی دیگر «هدف» جوامع انسانی نیز نمیتواند باشد. انبوه آثاری که پیرامون موضوع آینده هوش مصنوعی و تکنولوژی رباتیک و غیره ساخته میشوند، دال مرکزیشان این است که توسعه تکنیکی جایگزین تقدیر بشری شده است و مسیر آینده را تعیین خواهد کرد؛ یعنی ما آدمها تبدیل به همان بطری نوشابههایی شدهایم که از تولید تا مصرفمان (بخوانید از تولد تا مرگ!) در یک کارخانه ریلگذاری و از پیش مشخص شده است. حالا بستگی به خودمان دارد که خواست درونی خودمان را با این خط تولید هماهنگ ببینیم یا نبینیم؟! (بطری نوشابههایی به شکل انسان که هر روز صبح در ایستگاههای مترو تا مقابل کارخانهها صف میکشند و... غروبها برعکس!) چالش اصلی انبوه آثاری که سوژه اصلیشان «حرکت در زمان» است، به زیر سؤال بردن همین احساس «اختیار» و بنابراین هرگونه توهم «اراده داشتن» و هدف داشتن است. وگرنه یک ابررایانه (دقیقاً شبیه به همان چیزی که در سریال «داووس» و «سیلو» و... دهها نمونه از این قبیل میبینیم) نهتنها دقیقاً میتواند تشخیص بدهد چه انتخابهایی خواهیم داشت... بلکه حتی میتواند آنها را مدیریت کند!
الگوی توسعه غربی راهی برای نجات و رستگاری نیست. راهی برای کنار آمدن با این واقعیت است که: رستگاری وجود ندارد...