وضعیت این کارخانه در لحظهای که مدیر جوان برای اولین بار میرود بالای سرش، اگر تصویر باشد، برای من شبیه مردی است جوان با چند تاری موی سفید میان موهایش. پشت میزش نشسته و دو دستش را روی سرش گذاشته و کلی برگههای سفید و سیاه، شلخته و درهم و برهم دور و بر میزش ریخته. مردی بدون تکلم که مستأصل و وامانده حالا فقط به نقطهای روی میز خیره شده است و در جواب در زدن آبدارچی و منشی با صدای خشدار میگوید: «کسی نیاد تو! نمیخوام کسی رو ببینم!»
اما کتاب عملیات احیا که روایتی است خواندنی از ماجراهایی که بر این مدیر و کارخانه ورشکسته میگذرد، قصد دارد این تصویر را کامل کند. سطر به سطر جلو میروم و تصاویر ساختهشده توی ذهنم شبیه سکانسهای مختلف فیلمی پیش میرود. لحظه به لحظه فیلم هیجانانگیزتر میشود چون مدیر جوان برخلاف تصویر ذهنی من، بعد از چند دقیقه بلند میشود، چایاش را یکنفس هورت میکشد، منشی را صدا میزند و سراغ مهندسها و کارگرهای مختلف را میگیرد و میخواندشان. وضعیت کارخانه را بررسی میکند و تصمیم میگیرد این کارخانه یا بهتر است بگویم بیمار در حال احتضار را رها نکند.
تجربههای مدیریتی قبلیاش را با چاشنی توکل میریزد روی میز و هرکسی را که میتواند کاری بکند به خط میکند. عمل سنگین است. اطرافیان هرلحظه منتظرند دکتر یا اینجا همان مهندس رستمی بیاید بیرون و بگوید: «متأسفم! ما تمام تلاشمون رو کردیم» آنهایی هم که از وضعیت کارخانه بیمار اطلاع دارند گاهی با ریشخند یا ژست «چه دلخوشی داره بابا!» از تلاش رستمی و امیدواریاش برای احیا تعجب میکنند و انگار کمکم دارند لباس سیاههایشان را از توی کمد در میآورند برای رفتن به مراسم ختم کارخانه.
اما تیم عملیات مشغول میشوند. هر لحظه متوجه بسته بودن رگی از رگهای اصلی کارخانه میشوند. رگهایی که اگر باز نشوند و خون به کارخانه نرسد واقعاً هم باید حلوای کارخانه را بخورند و فاتحه اخلاصی روانهاش کنند. مهندس رستمی آدمها را رصد میکند و هرکس را بسته به تواناییاش مسئول باز کردن رگی از این کارخانه میکند. خطهای روی مانیتور گاهی تا سر حد صاف شدن پیش میروند و صدای آلارماش توی مغز تیم عملیات سوت میکشد اما کسی اجازه ناامید شدن ندارد. عرق میریزند اما صحنه را خالی نمیکنند. کارشکنی میبینند اما جا نمیزنند. اولین رگ حیاتی کارخانه که باز میشود، کارخانه نفسی میکشد. امید توی دل تیم عملیات جوانه میزند. بعد از آن یکییکی رگهای کارخانه باز میشود و قلب کارخانه دوباره به کار میافتد و کارخانه احیا میشود؛ اما قصه همینجا تمام نمیشود.
چون قصه فقط نجات دادن یک کارخانه رو به مرگ نیست. قصه آنجایی جذابتر میشود که تیم عملیات، این کارخانه را زنده اما کمجان روی تخت بیمارستان رها نمیکنند. کتاب عملیات احیا به قلم محمد حکمآبادی، دقیق و ظریف و هنرمندانه روایت میکند که تیم عملیات کارخانه جمکو به مدیریت محمد رستمی چطور پا به پای این کارخانه احیاشده پیش میآیند تا کمکم حرف بزند، چند قدم راه برود و بالاخره آمادهاش میکنند برای دویدن؛ دویدن تا رسیدن به ۵ کشور تولیدکننده موتور سنکرون در دنیا.
جمکو همان بیمار در حال احتضار که افرادی از راه نرسیده لگدی هم نثارش میکردند تا زودتر جان دهد، توانست با یک کار تیمی دقیق و به همت تکتک مهندسها و کارگرانش امروز به لبه دانش و فناوری جهان برسد. تا جایی که حالا آوازه الکتروموتورهای ضد انفجارش بهعنوان ششمین کشور سازنده دنیا، گوش آنهایی که اصلاً خوش ندارند ایران را ایستاده و روی پا ببینند، کر کرده است.
جمکو نه تنها جان نداد بلکه وقتی تیم عملیاتش فهمیدند حل بحران آب مردم خطه خوزستان و همدان گره خورده به دستان آنها، شبها نخوابیدند و سه شیفته به پای ساخت موتورهای آبرسانی عرق ریختند تا خنکای آب، به جگر تفتیده کودکان جان تازه دهد.
وقتی کسی باور نمیکرد الکتروموتورهای نیروگاه رومیله عراق کار دست و فکر آنها روی دست اروپا بزند چون «توکل» و «توانستن» را چاشنی تخصصشان کردند و به حق توانستند توی بیابانهای جوین غیرممکنها را ممکن کنند. تا تصویری باشند زیبا از تمام کسانی که به «خود» خودشان که «میتواند» رسیدند.