برای اولین بار منتشر می شود؛خاطرات خواندنی رزمنده بسیجی نادر پاشنا از جنگ تن به تن بامتجاوزان بعثی و تصمیم بزرگ نجات جان یک همرزم برغم مخاطرات بسیار
دوراهی نجات جان خود یا نجات جان یک مجروح
اسماعیل علوی
دبیر گروه پایداری
گاهی در جبههها قهرمانیهایی اتفاق میافتاد که لازمه آن مهارت های آموزش داده شده در دوره های بسیار دشوار رنجری و یا مشابه آن بود، ولی بسیجیان با توان های برآمده از ایمان معنوی همان قهرمانی ها را بدون گذراندن آن دوره ها انجام می دادند. عملیات بیت المقدس 6 یکی از این بزنگاههاست که به دلیل کوهستانی بودن منطقه، نفرات دشمن به راحتی می توانستند درکمین نیروهای ما بنشینند و راه را برآنان ببندند و به دلیل استقرار در موقعیت بهتر، دست بالا را داشته باشند. پیش از این در بخش نخست خاطرات برادر بسیجی نادر پاشنا که در صفحه پایداری 6 اسفند ماه 1398 انتشار یافت، نحوه پیوستن این بسیجی در دوران نوجوانی به جمع رزمندگان و مناسبات انسانی میان وی با سایر رزمندگان منتشر شد. اینک بخش دوم و پایانی این خاطرات شامل شرح جنگهای تن به تن و نحوه پیشروی و باز ماندن گردان قمر بنی هاشم از ادامه این عملیات، همچنین نجات جان یکی از مجروحان نیمه جان را پیش رو دارید.
درعملیات بیت المقدس 6 من و تعدادی از بچه های بسیج محل در ترکیب گردان قمر از لشکر 10 به خط اعزام شدیم. طلبه ای هم به نام حاج آقا نبیانلی به همراه سه طلبه دیگر در گردان ما حضور داشتند که از شهر ری اعزام شده بودند. با اعلام رمزعملیات، گردان ما پیشروی به سمت ارتفاعات شیخ محمد را آغاز کرد.
گردان ما موظف بود ارتفاعات شیخ محمد را که بلند ترین قله در آن محور بود را بگیرد. صدا های تیر و ترکش و انفجار یک لحظه قطع نمی شد و با ناله زخمی ها و الله اکبر رزمندگان درهم پیچیده بود . منطقه مثل روز روشن شده بود از بس عراقی ها منور می زدند. هم ما هم عراقی ها بی هدف شلیک می کردیم. آمدیم برویم بالا دیدیم از نیروهای خودی کسی در جناحین ما نیست. به همین دلیل از پیش روی به سمت قله باز ایستادیم. اما چند نفر به صورت دشتبان شروع به پیشروی کردیم. چون نزدیک عراقیها شده بودیم و ممکن بود با پرتاب نارنجک از ما تلفات بگیرند. به همراهانم گفتم کسی رگبار نزند تا مهماتمان تمام نشود. از هم فاصله گرفتیم و خوابیدیم. بعد گفتم هر وقت علامت دادم بلند شده و با شلیک تک تیر به سمت قله هدف حرکت کنیم. چون اگر رگبار می زدیم فشنگ کم می آوردیم. وقتی بلند شدیم الله اکبر گفتیم تا در دل دشمن رعب ایجاد کنیم. با اولین خیز چند متری جلو رفتیم. وقتی ما الله اکبر گفتیم بچه های خودمان که پایین ارتفاعات بودند فکر کردند خط شکست. بنابراین با انگیزه بیشتری حمله کردند و عراقی ها را مجبور کردند تا مواضع خودشان را ترک و فرار کنند. ما هم جلوکشیدیم و شروع کردیم به پاکسازی کردن، همینطور که پیش روی و پاکسازی می کردیم، تامین هم داشتیم. هوا داشت کم کم روشن می شد ، دوشبانه روز بود که پیاده روی کرده و نخوابیده بودیم، همه خسته بودیم. بر اثر خستگی گاهی نیروهای خودی اشتباهی همدیگر را به رگبار می بستند. هوا داشت روشن می شد و آن محلی که به عنوان سنگر انتخاب کرده بودیم دیدرس تک تیراندازهای دشمن بود. در این اثنی فرمانده گروهان من را صدا کرد تا من از سنگر بیرون آمدم، تک تیر انداز ابتدا جایی که من موضع گرفته بودم را زد بعد احمد فتاحی یکی از بچه های محل را هدف قرار داده و به شهادت رساند. وقتی جلو رفتم دیدم حاج آقا نبیانلی بد جایی گیر افتاده و نمی تواند تکان بخورد. سینه خیز به نزدیکش رفتم، زمین هم برف نشسته بود، عراقی ها با تیربار آن موضع را آتش تراش می زدند و اجازه یک متر جابجایی را هم نمی دادند. از سه طرف هم به سمت ما آر.پی .جی شلیک می شد. وقتی آر.پی جی ها به سمت ما می آمد بوضوح پره هایش را می دیدیم که می خورد به صخره ها و صدها قطعه سنگ را به صورت ترکش به اطراف پرتاب می کرد. عراقی ها در آن موضع نفس ما را بریده بودند. یک عراقی هم تک تیر انداز بود که تک تک بچه ها را هدف قرار میداد و همان جا چند نفر از بچه های ما را زده بود. برادر میانسالی بود که همیشه به من می گفت تو خیلی قشنگ می جنگی! به من گفت هرچه می خواهی بگو برایت بیاورم تا از شر تک تیر انداز خلاص شویم. گفتم یک تفنگ ژ-3 با مقداری فشنگ برایم بیاور، چون کلاشنیکف خیلی اثرگذار نبود. فشنگ و مهماتمان هم در حال اتمام بود. او رفت و با زحمت تفنگ ژ-3 برایم آورد و چند نوبت هم فشنگ آورد، به حاج آقا نبیانلی گفتم شما تک تک تیر اندازی کن تا من موضع بگیرم وهر وقت تک تیرانداز سرش را بلند کرد بزنم.حاج آقا نبیانلی چند تیر که شلیک کرد، بعد گفتم قطع کن، تا قطع کرد آرپی جی زن عراقی بلند شد تا به سمت ما شلیک کند که او را هدف گرفتم . هر سه آر.پی. جی زن های عراقی را با این شیوه زدم. ماند تک تیر انداز، در چند مرحله سعی کردم او رابزنم اما نشد. تک تیر انداز فرد زیرک و باهوشی بود. در این حین فرمانده گروهان بغلی آمد و نسبت به اینکه پیش روی نمی کنیم اعتراض داشت. به او گفتم بنشین که الان هدف قرار می گیری ولی قبل از هر عکس العملی تیری به صورتش اصابت کرد و افتاد. با خود گفتم تک تیرانداز عراقی نسبت به این موضع هوشیار شده بهتر است جایم را عوض کنم. به حاج آقا نبیانلی گفتم من می خواهم بروم بیرون سنگر و از بیرون سنگر او را بزنم. چون چند بار سعی کردم ولی نتوانستم او را بزنم. ابتدا گفتم هرچه می توانید برایم فشنگ ژ-3 بیاورید، چون کم دارم. حاج آقا نبیانلی رفت وتعدادی فشنگ ژ.3آورد. من در یک فرصت سریع جابجا شدم وکنار تخته سنگی موضع گرفتم، خشاب ژ-3 را تکیه دادم به تخته سنگ که دستم نلرزد بعد نشانه روی کردم ومنتظر تک تیرانداز شدم تا سرش را بالا بیاورد. آنقدر منتظر ماندم که خسته شدم، بعداز مدتی طولانی دیدم سرش را کمی بالا آورد که یکی از ما را بزند، فورا شلیک کردم، تیر خورد به سرش و دیگر تک تیراندازی تعطیل شد و محورما تا اندازه ای امن شد. حالا نوبت تیربارچی بود.
به همرزمانم گفتم می خواهم جابجا شوم، آتش تهیه بریزید. حاج آقا نبیانلی به همراه یک بسیجی دیگر شروع به شلیک کردند. من با یک نارنجک تفنگی زاویه گیری و شلیک کردم قشنگ خورد پشت سرتیربار چی و پالان تیربار رفت روی هوا، بچه ها با دیدن این صحنه فریادی از روی خوشحالی کشیدند و الله اکبر گفتند، به این ترتیب تیر بارعراقی هاهم خاموش شد.
در این حین یکی از بچه های شهر ری آمد و با تیر بار گرینوف شروع کرد به رجز خواندن و اینکه عراقی ها کجایند؟ عراقی ها کوشند؟ وهمزمان شروع کرد به تیر اندازی بی هدف. از آنجایی که تیربار موقع شلیک می رقصد، هرچه گفتم تیربار را بکار بعد شلیک کن، ولی توجهی نمی کرد، گویا صدای مرا نمی شنید! درهمان حال که تیربار را می رقصاند یک تیر خورد صخره بعد کمانه کرد و خورد پشت سرحاج آقا نبیانلی و افتاد. با عصبانیت سرش داد زدم وگفتم مگر نمیگویم تیر بار را بکار و نرقصان جوان مردم را زدی او که ترسیده بود تیربار را گرفت طرف من و با عصبانیت جملاتی گفت و من هم قهر کردم آمدم عقب، پوتین هم نداشتم و با یک کتانی سوراخ در برف پاهایم از سرما کرخت شده بود. از سرما می لرزیدم بادگیر هم نداشتم سرما به جانم نشسته بود. همینطور که می رفتم دیدم شکرالله یکی از بچه های مسجد پیکر شهید احمد فتاحی را با یک کمربند بسته و دارد روی برف ها می کشد.تا به من رسید زد زیر گریه گفت احمد شهید شد. بعد گفت دستور آمده که عقب نشینی کنیم. عراقی ها هم در حال پیشروی هستند. در بی سیم گفته شده بود، مهمات نداریم، بچه ها خسته اند، توان مقاومت نداریم، عراقی ها این پیام را از طریق شنود شنیده و به سمت ما هجوم آورده بودند. آنقدر خسته بودیم که در سجده نماز خوابمان می برد و مجبورمی شدیم نمازمان را اعاده کنیم. دوشبانه روز نخوابیده بودیم و علاوه برآن کوهپیمایی هم کرده بودیم. حال بعد از این همه بایدعقب نشینی می کردیم .یاد طلبه همرزمم افتادم آمدم بالای سرش دیدم هنوز زنده است و نفس دارد. آمدم بغلش کنم و بیاورمش عقب، پایم لرزید و خوردم زمین، تیر به پس کله اش خورده بود اما هنوز نفس داشت، ولی بی هوش بود. خواستم رهایش کنم و برگردم عقب، دلم سوخت. به چند نفرکه در حال عقب نشینی بودند گفتم کمک کنید تا او را به عقب ببریم، همه خسته بودند و به زور خودشان را هم می کشیدند. یک بار دیگر تلاش کردم تا او را کول بگیرم، باز هردو خوردیم زمین از شدت ناراحتی نشستم و شروع کردم به گریستن. از دور دیدم سه نفر از بچه های مسجد پیکر شهید احمد فتاحی را باخود می کشند تا ببرند عقب، با دیدن آنها خوشحال شدم. به آن ها نزدیک شدم و گفتم بیایید به جای احمد که شهید شده این طلبه را که هنوز زنده است به عقب ببریم. ولی هر سه نفرشان مخالفت کردند و گفتند بچه محل خودمان واجب تر است اگر مادرش بفهمد ما می توانستیم جنازه اش را بیاوریم و نیاوردیم چه جوابی داریم. از من هم ناراحت شدند که به کمکشان نمی روم. برای لحظاتی تصمیم گرفتم رهایش کنم و به عقب بروم ولی بازدلم نیامد. دیدم یک هم لباسش آمد، خوشحال شدم از او خواستم تا کمکم کند تا بتوانیم او را به عقب ببریم. ولی او هم گفت من خسته ام و خودم را بزورمی کشم. گفتم من هم خسته ام ولی اگر او را به عقب نبریم شهید می شود. ولی رفت، من مانده بودم در یک دوراهی، از طرفی هر لحظه ممکن بود عراقی ها برسند و اسیرم کنند و از طرفی هم دلم نمی آمد رهایش کنم، توان بردنش را هم نداشتم. خط کاملاً خلوت شده بود، دیگر کسی نبود و هر آن ممکن بود عراقی ها سربرسند. من مانده بودم با این طلبه زخمی. از یک طرف از اسارت می ترسیدم، از طرف دیگر هم دلم نمی آمد او را رها کنم. یک باره فکری به سرم زد، بادگیرش را درآوردم، بادگیر شلوارش را کشیدم تا زیر بغلش باد گیر خودش را انداختم زیر خودم و او را بغل کردم و باهم سر خوردیم. بعد از مدت کمی در سرازیری سرعت گرفتیم تا حدی که وحشت کردم و پس از کمی هر دو در سراشیبی غلطان شدیم. من می غلطیدم، او می غلطید تا به یک سطح مسطح رسیدیم. من خودم چندین زخم برداشتم، با خود گفتم این بارهمرز بی هوشم هم شهید شد.اما وقتی بالای سرش رفتم دیدم با وجود زخم های تازه هنوز زنده است و زیر لب چیز هایی میگوید که برایم مفهوم نبود.
لباس هایش براثر برخورد با سنگلاخ های کوهستان پاره شده بود. خلاصه با هزار بدختی کمی دیگر بردمش پایین، دیدم دو نفر بسیجی یک عراقی را اسیر گرفته و می برند. خوشحال شدم واز آنان درخواست کمک کردم آنها زخمی را در پتویی قرار داده ودادند به اسیر عراقی تا به عقب ببرد.ولی اسیر عراقی عمداً سر زخمی را به سنگها میکوبید. هرچه تذکر میدادم دیدم فایدهای ندارد با عصبانیت یک سیلی به اسیرعراقی زدم .دو بسیجی از من ناراحت شدند و گفتند چرا اسیر را می زنی در نتیجه مرا با زخمی رها کردند و رفتند. باز من ماندم با پیکر نیمه جان و بیهوش طلبه همرزمم. به منطقه ای رسیده بودم که دیگر سرازیری نبود و مسیر مسطح بود و حمل او برایم سختتر شده بود. در فکر چاره بودم چه کار کنم که دیدم یک نفر دارد با قاطر می آید.گفتم کجا میروی گفت برای گردان قمر مهمات می برم.
گفتم هیچ کس جلو نیست داری برای عراقیها مهمات می بری. او هم مهمات را از قاطر گذاشت زمین و زخمی مرا انداخت روی قاطر و سرو ته کرد به سمت نیروهای خودی من تنها ماندم. در این لحظات یادم آمد هر لحظه ممکن است عراقیها برسند و اسیرم کنند. یک باره خوف اسارت به جانم افتاد و شروع کردم به دویدن. یک نارنجک بیشترهمراه نداشتم آن را نگه داشته بودم اگرعراقیها آمدند برای اسیر کردنم خودم و آنها را منفجر کنم. کتانیهایم حسابی دهان باز کرده بودند و پاهایم براثر اصابت با سنگ و خار وخاشاک زخمی و خونین شده بودند، ناچار پوتین های یک شهید را در آوردم و پوشیدم و با تمام توان شروع کردم به دویدن، بعد از یکی دو ساعت خودم را رساندم به محل خودیها. با رسیدنم همه بچه های محل که از برگشتنم نا امید شده بودم خوشحال شدند آن روحانی هم زنده ماند و می دانم هم اکنون در شهر ری مشغول زندگی و تبلیغ است و قصه نجات خود را نمی داند. من هم هیچ وقت وسوسه نشدم تا او را بیابم و داستان زندگی دوبارهاش را برایش بگویم.
گفت و گوی «ایران» با دکتر سعید مرزبان راد پزشک حاضر در صحنه های بحران
از بیمارستان های صحرایی تا کنار تخت بیماران کرونایی
مرجان قندی
خبرنگار
جامعه پزشکی کشورمان یکی از گروه های اجتماعی ایثارگر است که با حضور بوقع و پررنگ درکلیه مقاطع و شرایطی که مردم به وجودشان نیازدارند در صحنه حضور یافته و با تلاش و اخلاص مؤمنانه از آن مقطع روسفید بیرون آمده اند. روزهای اول جنگ تحمیلی که جبهه ها هنوز نظم و انتظام لازم را به دست نیاورده بود. اولین گروهی که داوطلبانه و دلسوزانه به یاری مدافعان کشور آمد و بخش امدادگری جنگ را راه اندازی نمود، کادرهای بیمارستانی کشور بودند که در سخت ترین شرایط با وجود نبودها و کمبود ها به مداوای مجروحین پرداختند و با تلاش خود جان های بسیاری را از مرگ حتمی رهانیده و برزخم های بیشتری مرهم نهادند و تا مرحله بهبودی مجروحین بر بالینشان حضور یافته و آلامشان را تسکین دادند. به گونه ای که رزمندگان از روحیه ایثار و مهربانی سفیدپوشان جامعه پزشکی و همکارانشان در بخش های مختلف درمان خاطرات بسیار شیرینی دارند. این روزها که عامل خطرناک کرونا سلامت هم میهنان عزیزمان را هدف گرفته و تهدید می کند، بار دیگر سفید پوشان سلامتی بخش در خط مقدم مقابله با عامل بیماری، حضوری فعال و تأثیرگذاریافته و ایثارگرانه و بی اعتنا به راحتی و سلامت خود، آستین همت بالا زده اند تا ریشه کن کردن این اپیدمی هولناک از پای ننشینند. دکتر سعید مرزبان راد، متخصص جراحی عمومی، یکی از این خیل بی شمار است که با تجربه بسیاری که از مواجهه با جراحت های شیمیایی به دست آورده پا به میدان گذاشته واین روزها را کنار بیماران کرونایی می گذراند.
وی در ارتباط با روحیه جهادی پزشکان در روزهای انقلاب می گوید: «روزهای پیروزی انقلاب من دانشجوی پزشکی بودم. آن ایام با بعضی از همدوره ای ها، سفرهای متعددی به مناطق مختلف کشور می رفتیم تا تصویری واقعی ازوضعیت بهداشت مردم استان ها و شهرهای مختلف به دست آوریم. در این سفرها با مسائلی مواجه شدیم که هیچ یک از آن ها را پیش بینی هم نمی کردیم، این سلسله سفرها تجربیات خوبی در اختیار ما گذاشت تا بتوانیم بهتر به مردم خدمات پزشکی ارائه دهیم. آن روزها یک پایمان تهران و یک پایمان کردستان، ایلام و یا سایر مناطق دیگر بود. وقتی جنگ شروع شد، رفت و آمد ما به مناطق محروم قطع نشد، اما وقت بیشتری را در مناطق جنگ زده بویژه درغرب صرف می کردیم. جنگ تحمیلی خدشه ای به کاراصلی ما محسوب می شد ولی چاره ای نبود و لازم بود تا کنار مردم خوب غرب کشور و رزمندگان آنان را در شرایط جنگی یاری برسانیم از این جهت آنجا مرکزی را دایر و مشغول به خدمت شدیم. بیشترین وقت ما در آنجا صرف درمان اولیه مجروحین می شد. به یاد دارم روزی در منطقه برای اقامه جماعت به امامت روحانی جوانی که به منطقه آمده بود، آماده می شدیم که نیروهای عراقی تک محدودی را اجرا کردند. درنتیجه تعدادی از رزمندگان مجروح و به مقر ما آورده شدند. ما بلافاصله مشغول رسیدگی مجروحین و اقدامات اولیه شدیم تا بتوانیم آنان را به موقعیتهای مجهزتری به عقب انتقال دهیم. این موضوع وقفهای در نماز جماعت ما ایجاد کرد. هنگام نماز متوجه لباسهایمان شدیم که خونی شده بودند، در آن شرایط امکان شستن هم نبود وقتی از آن روحانی تکلیف شرعی خودمان را پرسیدیم، در پاسخ به ما گفت: «ای کاش من در عمرم دو رکعت نماز اینجوری می خواندم!» حرف او در گوشم مانده و الهام بخش زندگی حرفه ای من شده است.»وی با اشاره به خاطره تلخ دیگری از بمباران شیمیایی عراق به چند روستا درغرب کشور و مشکلات مداوای مصدومین آن می گوید:« درمقرخود مستقر بودیم که خبردار شدیم عراق روستای «زرده» که روستایی از توابع گیلان غرب است را بمباران شیمیایی کرده و اهالی بعلاوه محصولاتشان آلوده شده اند، این اولین مرتبه بود که با جنگ شیمیایی مواجه می شدیم. چند مورد را نمونه گرفتم و برای آزمایش به آزمایشگاه دانشگاه تهران فرستادم. کمی بعد، بار دیگر دشمن از سلاح شیمیایی استفاده کرد، اما این بار در جنوب در جاده اهواز- خرمشهرو نزدیکی های پادگان حمید، من که برای دستیابی به اطلاعات جدید در ارتباط با حمله شیمیایی فعال بودم به صرافت افتادم در ارتباط با اینگونه سلاحها و آثار تخریبی آن روی انسان تحقیقات میدانی جامعی انجام داده و حاصل آن را به صورت کتاب منتشر کنم. تا آن زمان اطلاعات جزئی در ارتباط با این نوع سلاحها نبود و در دانشگاه ها هم درسی که مربوط به حملات شیمیایی باشد، داده نمی شد. اما من چون در بیمارستان لقمان در بخشی که مربوط به مسمومیت بود دوره ای گذرانده بودم تجربیاتی داشتم، همین موجب شد تا کتابم با عنوان «درمان مجروحین بمبهای شیمیایی» را که بخشهایی از آن حاصل تجربیات بالینیام از مصدومان شیمیایی است نوشته شود. به این امید که کمک حال سایرپزشکان باشد.»
وی که خود جانباز شیمیایی است ادامه می دهد:«من آن موقعی که این کتاب را نوشتم برخی به من اعتراض کردند چرا در کتاب و صحبت هایت اطلاعات را در اختیار کشورهای دیگر هم قرار دادی تا آنها هم از این اطلاعات استفاده کنند؟ که من جواب دادم من پزشکم،تاجر که نیستم. پزشک اطلاعات و خدماتش برای همه جای دنیاست. مثل واکسن کرونا که اگر هرکدام از کشورها بسازند همه جهان از آن استفاده خواهند کرد.»
دکترمرزبان راد پیرامون حضور در بیمارستان های صحرایی و مشکلات آن چنین توضیح می دهد:«بیمارستان های صحرایی دارای ساخت و تجهیزات راحتی نبود. چون اگر بیمارستان را می خواستند نزدیک خط و زیر شلیک مستقیم توپخانه دشمن بسازند، باید می بردند زیرزمین که معلوم نشود و کلی خاک رویش دپو می کردند که در اولین نگاه ، فقط یک تل خاک دیده شود. با این حال بعضی از این بیمارستان ها برعکس ظاهرشان که از بیرون اصلاً به بیمارستان شبیه نبود بسیار تکمیل بود و گاهی همزمان 100 تخت برای مجروحان جنگی آماده داشت. دو سال از شروع جنگ می گذشت تا اینکه یک روز شهید صیاد شیرازی، من و چند نفر دیگر را صدا زد و از ما خواست طب رزمی ارتش را راه بیندازیم.
بیمارستان های صحرایی سپاه و ارتش اغلب ساختارشان یکی بود و همیشه تعامل و همکاری بین آنها دیده می شد و مدیریت آنها وابسته به این بود که کدام نیرومی خواست عملیات انجام بدهد سپاه یا ارتش.
به عنوان مثال پیش از عملیات فاو بیمارستانی آماده شد و ظرف 24 ساعت تجهیزگردید. در واقع در آن بسته به شرایط هرجایی که ممکن بود بیمارستانی را آماده میکردیم. یک موقع با امکاناتی در حد چند کانکس، زمانی دریک ورزشگاه و... مهم این بود که نزدیک خط و مجهز به امکانات اولیه باشد.»
دکتر مرزبان راد در ارتباط با دانش پزشکی در دوران بحران می گوید:«از نظر من پزشکی در دوران بحران یک علم مستقل است. فرماندهی می طلبد تا وضعیت را بررسی کند و برآورد کند که چه تعداد نیرو در اختیار است، سپس تقسیم کار کند که چه کسی کجا قرار بگیرد و... تا از امکانات نهایت بهره مندی به عمل آید. مثل کسی که در دافوس تعلیم می بیند. یعنی فرمانده آموزشهایی ببیند که افراد معمولی نمی بینند تا اگر لازم شد تصمیمهای بزرگ بگیرد.»
این پزشک ایثارگر که نقش مهمی در درمان مجروحان شیمیایی داشته، اکنون نیز همان نقش را در درمان بیماران مبتلا به کرونا دارد و این روزها نیز در بیمارستان مشغول خدمات پزشکی است و درباره چند نکته اساسی که باید این روزها صورت بگیرد،می گوید:«اول اینکه همه بدانند بعد از هر سختی یک آسایشی وجود دارد و مردم هیچ وقت نباید روحیه خودشان را از دست بدهند. دوم اینکه ایمنی بدن ما وقتی درست کار می کند که افکارمان به دور از استرس باشد. چون استرس قدرت ایمنی را کم میکند. سومین نکته این است که کرونا یک بیماری همهگیر است و چیزی نیست که فقط ما درگیر آن شده باشیم. و مهمتر از همه درمان این بیماری این است که هر کسی باید در خانه خودش بماند .»
دکتر مرزبان راد ادامه می دهد :«فعلاً باید وضعیت را بپذیریم و برای جلوگیری از پیشروی آن تلاش کنیم. اما این را هم بگویم که آمار مبتلایان ما از خیلی از کشورهای پیشرفته دنیا کمتر شده چون ما پزشکان و پرستاران خوبی داریم. این را چون پزشک هستم نمی گویم بلکه چون می بینم پزشکانی که کار می کنند جان خودشان را گذاشته اند و همه پای کارند می گویم. باور کنید از نظر من کار در جبهه راحت تر از شرایط موجود بود چرا چون ما که در سنگر بودیم و بمباران که می شد مطمئن بودیم جای خانواده هایمان در خانه امن است. اما الان ما همه نگران خانواده هایمان هم هستیم. به اعتقاد من شهادت این نیست که فقط کسی برای دفاع از کشور ترکش بخورد، من تمام پزشکانی که در این مدت جانشان را از دست داده اند مرگ شان را کمتر از شهادت نمی دانم. در نهایت ما امید داریم که با تلاش هم شرایط خوب شود.»
به همه اعضای جامعه پزشکی که همواره در مواقع بحران، از جنگ، سیل و زلزله گرفته تا بحران ویروس کرونا که این روزها کشور را درگیر خود کرده و آنان همچنان در راه نجات جان هموطنان خود، ایثارگری میکنند؛ ایثارگری که ممکن است حتی به قیمت جانشان نیز تمام شود،خسته نباشید می گوییم و امید داریم با همیاری یکدیگر این بحران را هم پشت سر بگذاریم.